ستیا هدیه بی بی رقیهستیا هدیه بی بی رقیه، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد

ببخش جانم

سلام جان شیرین مادر،،،، دیر آمدم،و وقتی هم که آمدم از پیشرفت هایت کم نوشتم ،میدانم،اماتو بهتر میدانی که تمام وقتم صرف ین شده که آرام باشی،آرام بخوابی و کمبودی نداشته باشی،دوست نارم تما وقتم را صرف وبلاگت کنم،من تمام خاطراتت را از بی بی چک اولم تا امروزت در دفترت یادداشت کرده ام،اما آمدم که بزرگ شدی نگویی بیوفا چقدر کم نوشته،دوست ندارم هر چه در زندگی مان میگذرد وبلاگی کنم،دوست دارم مطالب نو را نگاره کنم،جانکم در ماه پنجم زندگی ات تو نازترینم بطور کامل نشستی ،،،بدون کمک من،و در همان روزها سوار رورویک میشدی ما بسیار کم،اصلا بلد نبودی و فقط همه جای رورویک را به دهانت میگرفتی،،،اما اکنون که در اواخر ماه ششم زندگیت هستی ،بسیار کنجکاوانه رورویک ...
22 دی 1393
2415 12 13 ادامه مطلب

مژده

مژده ای که مسیحا نفسی میآید. .......       که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید       فریبا جان میلاد قشنگ""""""" نفس جان.  """""" آنچنان مسرورم کرد که قابل وصف نیست، برای ولادتش،،،حضورش،،،،سلامتش،،،،و سلامت خودت خدا را سپاسگزارم،،،،، به امید دیدنش در رخت عروسی،،،، دوستتان داریم منو ستیا ...
13 دی 1393

ماه پنجم زندگی دخترکم

۵ ماه و ۱۵۱ روز و۳۶۲۳ ساعت و ۲۱۷۳۸۰ دقیقه و۱۳۰۴۲۹۰۰ ثانیه است که چراغ دلم ،چراغ خان ام، چراغ دنیایم روشن است،،، به تمام این ثانیه هاقسم میخورم و بر تمام این پنج ماه تمام دست میگذارم که تو را همانگونه که خدا به من ،ناب و پاک و مقدس هدیه داده ،همانگونه امانتش را روی چشمانم بپرورانم،،،  دخترک آرزوها،،،شاپرک باغ سرنوشتم،،،تاروپودم!،،،،تاج سر بی سامانم  میپرستمت بعداز خدا،،،،میسارمت اول و آخر به خدا پنج ماه شدنت مبارک مبارک بر من ،همسرم و پدر ومادرم که گویی همه با تو زاده شدیم و بزرگ شدیم اکنون همه پنج ماهه ایم و به تازگی یاد گرفته ایم بنشینیم ما تو را در خونمان عجین کرده ایم
7 دی 1393
1